بدون عنوان
به دنیا آمدن ساعت چهار و نیم صبح بود که به بیمارستان خاتم الانبیا رسیدیم من و بابا و مامانی سه تایی اومدیم بیمارستان، تو راه بارون میامد مامانی نماز می خوند و من دست بابا یوسف را گرفته بودم و سعی می کردم به موسیقی رادیو گوش بدم و آروم باشم. بستری شدم. تا ساعت یازده صبح با مامانی دعا می خوندیم و منتظر درد بودم.آمپول فشار را بهم زدن و درد شروع شد، تا دو و نیم بعد از ظهر درد هی می گرفت و هی ول می کرد، از اون موقع تا شش بعد از ظهر خدا می دونه که چی کشیدم ، آخه می خواستم تو کوچولوی گلم طبیعی بیای پیشم، همش روی توپ بودم بیش از ده دفعه دوش آبگرم گرفتم ، بیچاره مامانی پا به پای من درد کشید و گریه می کرد و دعا می خوند. ساعت طرف...
نویسنده :
zeinab
22:10