ایلیااکبریایلیااکبری، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ایلیا اکبری

بدون عنوان

به دنیا آمدن ساعت چهار و نیم صبح بود که به بیمارستان خاتم الانبیا رسیدیم من و بابا و مامانی سه تایی اومدیم بیمارستان، تو راه بارون میامد مامانی نماز می خوند و من دست بابا یوسف را گرفته بودم و سعی می کردم به موسیقی رادیو گوش بدم و آروم باشم. بستری شدم. تا ساعت یازده صبح با مامانی دعا می خوندیم و منتظر درد بودم.آمپول فشار را بهم زدن و درد شروع شد، تا دو و نیم بعد از ظهر درد هی می گرفت و هی ول می کرد، از اون موقع تا شش بعد از ظهر خدا می دونه که چی کشیدم ، آخه می خواستم تو کوچولوی گلم طبیعی بیای پیشم، همش روی توپ بودم  بیش از ده دفعه دوش آبگرم گرفتم ، بیچاره مامانی پا به پای من درد کشید و گریه می کرد و دعا می خوند. ساعت طرف...
30 مهر 1391

بدون عنوان

شب تولد سلام پسر گلم می خوام خاطرات قشنگ با تو بودن را بنویسم تا پس فردا که بزرگ شدی بدونی که چقدر دوستت دارم که اگر من نباشم روزگاری این بماند یادگاری از وقتی که تو هشت ماهت شد البته تو دلم ، دکتر گفت عجله داری و زودتر می خوای بیای بیرون و من باید بیشتر استراحت کنم، اومدم خونه مامانی و بیشتر استراحت می کردم،پنج شنبه بود که با بابا یوسف رفتیم خونمون تا حال و هوایی عوض کنیم، باهم خونه را تمیز و مرتب کردیم، فیلم دیدیم عکس گرفتیم و ... جمعه هفت مهر که تولد امام رضا بود یه حالی داشتم ، دلم می خواست که تو زودتر بیای ، یه جوری بودم شب که داشتیم دوباره به خونه مامانی برمی گشتیم انگار برای آخرین باره که دارم خونه و محله را می بینم. مو...
30 مهر 1391
1